استاد خیال

با کارای کوچیک هم میشه شاد بود و احساس خوبی داشت :)

خب از آغاز 16سالگیم و پایان 15سالگیم میخوام بگم ^__^ 

از همون آغازش کلی تبریک داشتم و کلی کادو و مایکلی که راس ساعت 00:00 پیامش رو فرستاده بود ^___^ راستی مایکل کادوها رو هم دیدم خییییییلی خییییییلی خیییییلی ازت ممنونم ^___^ 

بعد از دیدن پیام مایکل رفتم تا پست کازیمو رو بخونم و با دیدن اینکه اول پست اسم منه و مخاطب این پست منم کلی ذوق کردم و خوشحال شدم ^___^ 

باورم نمیشد کسی برام پست بزاره :) کازیمو بی نهااااااایت ازت سپاس گزارم :))

بعد از اون هم که خب نت نداشتم و مجبور شدم بخوابم :// 

صبح توی سرویس رانندمون میگفت اگه برام کیک نیاری ظهر راهت نمیدم و از این جور حرفا .‌.‌. :) 

کیک رو بردم گذاشتم توی یخچال دبیرا و بعد رفتم بالا و مثه هر روز کنار هم نشستیم 

راستی صبا همون دوستم که اونم تولدش امروز بود اومد از پشت صدام زد و گفت" تولدت مبارک " و منم برگشتم و گفتم "تولد تو هم مبارک باشه "  :دی 

سر اجتماعی بقل دستی گراممان طبق معمول ولو بود و کاملا خوابیده بود 

ینی کل ردیفمون خواب بودن :/ نیکی هم قشنگ نیم ساعت تخت خوابید :|| 

حالا این بقل دستی گراممان هم از بس که دیگه خوابش سنگین شده بود یهو قل خورد افتاد پایین :||| ینی در این حد خواب بود :/ 

زنگ تفریح که شد رفتم زودی پایین تا کیک رو بیارم و توی حیاط کنار هم نشستیم و همتا هم رفت به سیاره هفتم (معاونمون) گفت بیاد تا ازمون عکس بگیره و اونم اومد و کلی ازمون عکس گرفت ^__^ اصن به این میگن معاون ^____^ 

بعد کادو ها رو باز کردم 

+مامی یه لباس آستین بلند قرمز که یه جورایی بلند هم بود داد ^___^ 

×شکیب هم یه تاپ سفید داد که روش یه طرحای خفن مشکی داره ^_^ خیلی خوشگل بود ^__^ 

÷بهار هم یه کتاب به اسم" تصویر دوریان گری" بهم داد که شنیدم خییلی قشنگه ^___^ 

_همتا هم یه لیوان مخصوص کافه و از این جور چیزا داد بهم :))))

×× سارا یه شال بهم داد که از سرخابی شروع میشه و همین طور هی کمرنگ میشه :)))

نیکی وقتی کیک رو دید گفت "عههههه چرا برنامه های منو بهم ریختی :/ " 

گفتم چرا و اینا ... بعد کاشف به عمل اومد که میخواسته برام کیک بگیره و سورپرایزم کنه و کادوش رو هم همون موقع بده ^__^ منم نه گذاشتم و نه برداشتم گفتم "خب حالا فردا بده مگه چیه ما که مشکلی نداریم :دی" 

کدبانومون هم کیک رو برید و بچه ها هم شکلاتی رو که باهاش اسمم رو نوشته بود روش همه رو مالیدن به صورتم و حالا مگه پاک میشد :/ اما کلی خندیدیم سرش :)))))

بعد اومدیم با مامی بریم کیک رو بزاریم تو آبدار خونه(بنده با همون قیافه کاکائویی بودم :| ) که یه خانمی که خودمون هم هنوز نمیدونیم چی کارس :/ (از بس که تو مدرسمون آدم زیاده :// ) یهو تا رفتیم داد زد گفت کجا میرین و.... ما هم یهو گرخیدیم :/ عاخه چرا یهو داد میزنی داداچ ://// آخر سر هم نذاشت ببریم :/// مسخره :// 

ما هم بردیم بالا و بعد که به سیاره گفتیم اونم گفت که این خانمه کلی گفته تو بهشون رو دادی و ازشون عکس گرفتی پررو شدن و از این جور چیزا و گفته باید براشون مورد انظباطی بنویسی  بعد سیاره برگشته به ما میگه عاخه من میتونم روز تولد مورد انظباطی بنویسم براتون ؟! 

عاخ که چقدر این بشر فهمیدس :))) بعد هم در آبدار خونه طبقه خودمون رو برامون باز کرد تا بزاریم اونجا 

امتحان ریاضی رو هم خیییلی خوب دادم و یه حسی بهم میگفت که کامل میشم :) البته تا زمانی که نفهمیدم باید یه چیزی رو ضربدر دو هم میکردم و خیلی الکی نمره پرید :// اما خب بقیه رو خوب دادم و میدونم کامله :)

زنگ که خورد رفتم دنبال سیاره و کلید رو ازش گرفتم و هممون رفتیم تو آبدار خونه و خوردیم :) برای سیاره هم بردیم :) صبا هم (این صبا با اون صبا فرق میکنه) که تازه دیدمش اومد و اونم برام یه قاب گوشی خریده بود و از اونجایی که من قابم رو پوکونده بودم خییییلی کادوی خوب و به درد بخوری بود ^___^ 

فعلا همینا رو گرفتم :) ممکنه فردا هم به احتمال زیاد بازم کادو بگیرم ^___^ واهاهاهاهای 

زنگ سوم دبیر اومد و چند تا از سوالا رو حل کرد و نیکی فهمید که یه دونه معادله رو ندیده و حل نکرده و کلی هم جاهای دیگه بی دقتی کرده بود و کلی خورد تو برجکش و شروع کرد گریه کردن و منم برگشتم بهش گفتم که حق نداره امروز گریه کنه و.... اونم سعی کرد دیگه گریه نکنه :)

زنگ تفریح سوم کیک رو برای دبیر ریاضیمون هم بردم و رفتم پیشش تا یه سری معادله های توانی رو که حل کرده بودم چک کنه 

بعد هم گفتم میشه برگمو چک کنه و اونم برگمو آورد و در نهایت شدم 9.25از 10اونم به خاطر منفی و ضربدر دو :// 

اما حالا خوبه باز به نسبت امتحانش و اینا خوب شدم :)

بعد از اون هم رفتم پیش بچه ها و حرف زدیم و خندیدیم ^__^ 

ظهر توی سرویس هم به رانندمون میگم "امروز تولد منه نمیخواین آهنگ بزارین ؟!" بعد با یه صدای خیلی باحالی برگشته میگه نه :/ میگه باید کیک میاوردی و ... منم گفتم من خودم نخوردم در ضمن مگه چقدر بود :/ گفت" پس منم نمیزارم" منم گفتم "خب نزارین اصن خودمون زنده اجرا میکنیم" و شروع کردیم خوندن :) که خب از اونجایی که داشتیم گند میزدیم به آهنگ :دی دیگه ادامه ندادیم :دی 

اها راستی بچه ها میگفتن که جمعه یه همایشی هس واسه هدایت تحصیلی و این مسخره بازیا :/ قراره اگه بشه بریم :) ما که اصن کاری نداریم که چی میخوان بگن :دی  همین که دور هم باشیم خوبه ^__^ 

 و در نهایت بهترین کادوم رو یکی از نزدیکترین رفیقام داد که برام دو تا آهنگ خیییییییییلی خییییییییییلی خوشگل درست کرده ^____^ میخوام زنگ گوشیم بزارمشون ^_______^ رفیق خیییییییییییلی خییییییییلی و به اندازه تمام مهربونیات ممنونم :)))))

از همه کسایی که تبریک گفتن هم خییییییی خیییییلی ممنونم 

میدونید امروز نه روز خیییلی خاصی بود و نه حتی اتفاق خیییلی خاصی توش افتاد ولی همین که این همه دوست خوب دارم چه توی فضای مجازی و چه توی واقعیت ^__^ به من احساس خوبی میده :) همین که دور هم بودیم و تونستم با یه تیکه کیک رو لبشون خنده بیارم کافیه :)))) 

خیییلی وقتا قرار نیس اتفاق خاصی بیفته یا کار خاصی انجام بدیم 

با کارای کوچیک هم میشه شاد بود و احساس خوبی داشت :) 

بیشتر از اینکه الان شاد باشم احساس خوبی دارم و اینو مطمئنا مدیون دوستای واقعی و مجازیم هستم که نقششون توی زندگی من خییلی پررنگه حتی میتونم بگم بیشتر از خانوادم :)

لینک پست کازیمو ^_^ 

× پست قبلی ادیسون کیمیا را دوست دارد !

ادیسون کیمیا را دوست دارد !

1.راننده سرویسمون مثلا قهر کرده جواب سلام که همین جوری یه چی میگه خدافظی هم که کلا نمیگه :|| لج هم کرده آهنگ نمیزاره :/// 

قبلنا سلام که میکردیم همچین سلام میکرد و میگفت "سلام دختر گلم :) "

ولی خب الان لج کرده :

حالا انگار چه تحفه ای هس :// الان مثلا ماها باید بریم بهش بگیم ببخشید ؟ :/ 

هه بشینه تا ما بگیم :// والاع:/


2.سر عربی یکی از بچه ها موقع ترجمه به جای اینکه بگه ادیسون شیمی را دوست دارد کیمیا رو معنی نکرد و گفت "ادیسون کیمیا را دوست دارد " و کل کلاس رفت هوا :))))) حالا خوبه کیمیا نداریم تو کلاس :) البته فک کنم تو کل پایه نداریم :/ 


3.همیشه دیگه تهش هشت میومدن ولی امشب از هشت گذشته بود و هنو نیومده بودن 

حدس میزدم که چرا دیر اومدن :)

شام از بیرون گرفته بودن و حالا هی مامانم گیر داده بود که من برم از تو یخچال سس بیارم ولی خب منم حال نداشتم و به داداشم گفتم 

حالا اون رفته آورده مامانم برگشته میگه" برو سس خردل رو بیار نیاورد "

منم برگشتم به داداشم گفتم باز و خودم هم گفتم "من که میدونم چیکار کردین از دیر اومدنتون معلوم بود " 

قرار شد فردا ببرمش با بچه ها بخوریم ^__^ 


3.باید خیلی شاد میبودم و ذوق میکردم ولی دریغ از ذره احساس شعف :/ 

دفه اولی بود که یه همچین کاری میکردن 

اگه مثه همیشه بودم قطعا عکسش رو میذاشتم ولی الان اصن دل و دماغ عکس گرفتن رو هم ندارم :/


4.بهار تولدت مباااااااااااااااارک باشه ^____^ 

خیلی جالبه که تو وبلاگ هم کسی هس که روز تولدش باهام یکی باشه ^_^ 

تو مدرسه هم یکی از دوستام هس ^__^ بعد خیلی جالبه همو که میبینیم مثلا من میگم تولدت مبارک اونم میگه تولد تو هم مبارک :دی 


قشنگی های امروز :)

1.خنده هامون و دور هم بودنمون 

2.کلاس عربی 

3.کلاس ریاضی ^__^

4.حرفام با ...

5.سورپرایز شدنم 

6. و.......


شاد باشید ^___^


× گذشته/حماقت

اشتها ندارم خب !

1.برای فناوری روی مس طرح می اندازیم و بعد برجسته‌ش میکنیم بعد منم لوگوی بارسا رو کشیدم بعد امروز بعد از کلی تلاش خیلی خوب برجسته کردم بعد فهمیدم که برعکس برجسته کردم ینی F C B  که روش بود برعکس شد :||

اصن اینقده ناجور خورد تو پَرم که دیگه انجام ندادم و گذاشتم تو کمد :/ البته لازم به ذکر است که خودم نفهمیدم یکی از بچه ها بهم گفت :/ 

حیف که تو مدرسه ست وگرنه عکسش رو میزاشتم البته وقتی برجسته نکرده بودم خییلی بهتر بود و قشنگ تر بود 


2.عاخه مادر من خب اشتها ندارم دیگه دلم غذا نمیخواد :/ 

بخوام خودم میخورم دیگه :/ یه سره همش گیر میده چرا هیچی نمیخوری :/ 

بابام هم از اون ور هی من هرچی نخورم ربطش میده به قد و این جور چیزا... :/ 

الان چند روزه که هی دعوام میکنه که بخورم. اون روز هم گفت بیام خونه ببینم ناهار نخوردی من میدونم  و تو -_- 

منم مجبور شدم به زور خوردم -__- اصن خیییلی بهتره وقتی آدم ناهار نمیخوره :) ولی خب نمیزارن که :/ 


3.دینی اون دوتا سوال بود که اشتباه بود اونا رو نمره داد و خب بیست شدم ^__^ 

البته بماند که چقد منت گذاشت :// 


4.کتاب عربیم از بعد از امتحانا گم شده بود و حالا هی هرچی میگشتم پیدا نمیشد که :/ به دبیرمون گفتم و اونم میگفت باید برم یه نو بخرم عاخه کتاب پارسال فرق میکنه 

وااای که چقد دلم سوخت :( عاخه کتابم خیلی تمیز و خوب و کامل بود خیلی حیف بود :( 

خب حالا اینا مهم نیس مهم اینه که الان پیدا شد ^__^ و جالبه بدونید که دقیقا توی کمدم و لای کتابایی بود که چند وقت پیش از رو میزم خیر سرم جمع کرده بودم :/ میگم که من نباید جمع کنم :/ همین میشه دیگه :// 

حالا موندم به دبیرمون برگردم چی بگم :/ 


5.امروز عربی و ادبیات و اینا رو که میخوندم قسمت واژه ها رو هی هر واژه رو که میخوندم ذهنم ربطش میداد به پلاسکو آتش نشانا :(


6.جواب سوال 3پست قبلی رو بدید.



قشنگی های امروز ^_^

1.وااای اون بارونی رو پوشیدم ^_^

2.وسیله ها و چیزایی که طناز بهم داد ^___^ واهاهاهاهای

3.کلاس فیزیک 

4.بحث با دبیر فیزیک برای اینکه بتونه منو قانع کنه :دی 

5.دور هم بودنمون :)

6.حرفامون و خنده هامون :))

7.وااای ظهر توی سرویس عالی بود ^__^

8.کار با مس 


× پست قبلی ^____^

^____^

1.دیشب حالم خیلی بد بود :/ 

سرگیجه داشتم :/ دل و رودم داشت میومد تو دهنم :// و همین شکلی الکی استرس داشتم :/

الان هم خوبم ولی دلم خیییلی شور میزنه :(

انگار که میخواد یه چیزی بشه ...


2.تولد کدبانومون نشد که برم ولی خب به خاطر من و نیکی که بارسایی هستیم و همچنین بچه ها تیم بارسا که قرار بود با من بیان ولی خب چون من نرفتم اونا هم نیومدن (هووف نفس بگیرم :دی) کلی تاج بارسا گرفته بود و همه جا کلی لوگوی بارسا بوده ^__^ نیکی هم که از همشون برام آورده بود 

تازه طناز کیک هم برام آورده بود که خب نتونستم ازش بخورم :/ 

تازه به چنگالاش هم آرم بارسا بود ^___^ 

اینم عکسش 

اونا که تاج ها هستن ^___^ سمت راست هم که چنگالشه 

اون سمت چپی ها هم دستبند شبرنگ هستن که نیکی برای من و خودش از قصد قرمز و آبی برداشته بود ^___^ اون سفیده ،سفید نیس آبیه :/ 


3.فرض کنید که یه آدمی شما رو خیلی دوست داره و شما بدون اینکه کار خاصی بکنید از دوستای صمیمیش بهش نزدیکتر شدین 

بعد همین نزدیکی و کار های اون آدم باعث شده تا دوست صمیمیش ناراحت بشه و از این چیزا 

اون دوست صمیمی هم هیچ مشکلی با شما نداره ها فقط از برخوردای دوستش به شدت ناراحته ینی خیییییلی خییییلی ناراحت 

شما هم خوب میدونید که نا خواسته باعث شدید تا رابطه این دونفر کمرنگ بشه و هر کاری هم میکید اون آدم راضی نمیشه که مثه قبل با دوست صمیمیش برخورد کنه 

حالا شما اگه بدونید که اگه نبودید این دو نفر مثه قبل بودن و... 

چی کار میکردید ؟! حاضر بودید اون آدم رو از خودتون زده کنید با علم به اینکه میدونید چقدر دوستون داره تا رابطش با دوستش بهتر بشه و حال دوستش هم بهتر بشه ؟! یا مثلا چه کاره دیگه ای میکردید ؟! 


4.سر زنگ فیزیک این بقل دستیم دیوونم کرد -___- 

یه سره که خودش و وسایلاش ولو هستن :/ وقتی میگم ولو ینی یه سره یا روی کیفش خوابید یا سرشو میزاره رو من :/// 

بعدشم کلا کرم میریزه :/// مثلا همین امروز سر فیزیک همش یه سره یا دفترم رو خط خطی میکرد یا دستمو یا پامو :/ و کار های دیگه و گوشش هم اصن بدهکار نبود هر چی بهش میگفتم نکن -__-


5.اصن من خراب این پستای بلند بالام هستن ^__^ 


6.خیییلی جالبه که یکی باشه که تو بدونی اون وبلاگ داره و همینطور آدرسش هم چیه ولی اون حتی ندونه که تو میدونی وبلاگش چیه ^__^ اصن خیلی حس خفن طوریه :دی 


×100روز گذشت



100روز گذشت ...

1.دوست گراممان نیکی تازه زنگ زده میگه برا هنر چی کار باید بکنیم :||| 
بعد از کلی حرف برگشته میگه من که فقط یه دونه کاغذ A3دارم 
و من پشت گوشی :|||||||| 
ینی بیخیالی رو به اوج رسونده این بشر :/ 

2.چرا من قهر کردن بلد نیستم ؟! هان ؟! چرا بلد نیستم تا الان با مامان بابام قهر کنم! کلی از دستشون ناراحت و عصبانیم ولی خب چرا قهر نمیکنم باهاشون رو خودم هم نمیدونم :/ 

3.عاخ راستی وبلاگم 100روزه شد ^___^ واهاهاهاهای 
البته باید بگم که خودم اصلا حواسم نبود و رضا بهم گفت :دی 
میدونم خودم که زیادی چرت و پرت نوشتم توی این صد روزی که وبلاگ داشتم و ازتون معذرت میخوام ولی باید بگم که با عرض معذرت من همچنان به چرت و پرت نوشتنم ادامه خواهم داد :دی 

4.ساختمون روبه روییمون مثه اینکه تولدی مهمونی ای جیزیه بعد آهنگ گذاشته اونم چه آهنگ های خز و داغانی :/ 
خب دادا یه چیز خوب بزار ما هم مستفیض شیم به جای اینکه گوشمون رو بگیریم 
مرسی اه 


5.خب اینم عکسای هنرنمایی های من :)
خیلیم خوبن ^_^ خیلیم قشنگن ^__^ هیچ اعتراضی هم وارد نیس -__-











عقده ای بدبخت :/

1.گفتم که قراره روز تولدم آزمون جامع داشته باشیم خب حالا خبرها حاکی از آن هستن که آزمون نداریم ^__^ یووووهووو 

2.بچه ها جوگیر شده بودن کل کلاس رو تمیز کردن و دیوارا رو دستمال کشیدن بعد زنگ آخر که دکتر سرمون بود،دبیر ریاضیمون که اومد کلی ازمون تعریف کرد و ازش خواست که یه پاداشی جایزه ای چیزی برامون در نظر بگیره و اونم از بچه ها پرسید و خب بچه ها هم گفتن که نمره و اینا 

از اونجایی که خب به نمره ترم که نمیتونست اضافه کنه قرار شد به نمره امتحان بعدیمون که همین دوشنبه ست اضافه کنه ^__^ واهاهاهاهای 

3.هنر از اول سال یک دونه کار هم انجام نداده بودم و حالا هم دبیرمون برگشته میگه شنبه همه کارهاتون رو بیارین (آیکون ریختن خاک روی سر )

حالا دبیر اون یکی کلاس هیچ کاری ازشون نمیخواد :// اصن خیلی هم خوبه و مهربونه تازشم جوون هم هست ولی برا ما خب طرف توی هنرستان کار میکرده و توقع داره که ما هم عین اونا باشیم :/ اصن به نظرم داره حیف میشه اینجا چون واقعا دبیر قابلی ولی خب ماها اصن هنر رو درس هم حساب نمیکنیم 

4.من نمیفهمم چرا مدیرمون امسال عقده ای بازی اینقد در میاره :/// 

حتی نذاشت نمره انظباطمون هم بیست بشه :|||

رفتن توی کلاسا و کلی از همه کم کردن و فقط به خاطر یه سری برگه برنامه ریزی مسخره دو نمره همه کم شدن :| اصن کلا توی هر کلاس اگه دو سه نفر باشن که میاوردن :/ منم که از اول سال حتی یه دونه هم ننوشتم:| 

به غیر از این هم به هد هم گیر دادن :/ اصن من این فلسفه هد رو درک نمیکنم :/ کسی که بخواد موهاش بیرون باشه با همون هد هم خب میزاره بیرون 

البته میدونید هر سال همینه و اول سال یه دو هفته هد میزاریم بعدش دیگه اصن هیچکی نمیزاره و خب کسی هم گیر نمیده ولی خب امسال این مدیرمون خیییلی داره گیر میده به معاونمون وگرنه انقدر معاون پایه ای داریم و حتی نمره ها رو هم بیست رد کرده بوده که مدیر گرام گفته که ینی چی و اینا و نذاشته:/// 

و همچنین علاوه بر اینها به ابرو این جور چیزا هم گیر دادن و با سارای بنده خدا گفتن که صورتش رو دست زده و... د عاخه مگه نمیشه یکی ابرواش خوب باشه همه که نباید ابرو پیوندی داشته باشن :// و همچنین سر یه جلسه غیبت اونم غیبتی که موجه بوده و مامانش زنگ زده و گفته کم کردن و انظباطش رو 16.25دادن :||| 

خب د عاخه این انصافه ؟! اونم ماهایی که قراره از این مدرسه بریم ؟! 

منم در بهترین شرایط حداکثر 18میشم :/ 

واس این میگم عقده ای چون حتی نذاشت دبیر ها 0.25 هم به مستمرمون اضافه کنن:| چه برسه به نمره برگه و حالا هم که انظباطمون این شکلی ://

5.به بچه ها میگفتم ما هفتم لااقل یه کاری کردیم که انظباطمون رو 15دادن الان هیچکاری نکرده دارن میدن :/ پاشین بریم یه چهار تا شیطنت بکنیم لااقل بگیم یه کاری کردیم و کم شده :/

6.داشتیم فکر میکردیم اگه زمان به عقب برمیگشت هیچوقت این مدرسه نمیومدیم درسته مدرسه خوبیه ولی با این کارایی که میکنن بچه ها ذره ای اعتماد به نفس ندارن بعدشم هممون یه سری آدم تک بعدی شدیم که همش زندگیمون شده درس 

میتونستیم یه مدرسه عادی بریم و نمره هامون هم بی دردسر بیست میشد و راحت عشق و حالمون رو میکردیم ولی حالا چی این سه سال رو الکی استرس و فشار تحمل کردیم و سه سال دیگه رو هم باید تحمل کنیم به خاطر کنکور اما اگه مدرسه عادی بود به جای شش سال خب فقط سه سال به خودمون سخت میگرفتیم  

حتی شاید اگه من اینجا نمیومدم از زیست اینقدر زده نمیشدم و ...


۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۷ ۸ ۹
Designed By Erfan Powered by Bayan