استاد خیال

چیز خاصی نیس...

1.یکی بیاید این دبیر دینی را جمع بکند که دارد بدجور روی نِروَم میرود -__- 

عاخه چیزی که توی کتاب رو چرا باید الکی غلط بگیره هان ؟! 

ینی همه از دم 19.5شدیم سر همین دوتا سوالی که الکی کم کرده :// 

من dreamer نیستم اگه نمره مو ازش نگیرم  

 سال هفتم هم با دبیر زیست یه همچین مشکلی بود و کلی دعوا شد و حتی من و دوستام تا پای اخراج هم رفتیم ولی خب آخر سر هم نمره رو داد ^__^ 

من یکی نمیتونم زیر بار حرف زور برم و ببینم الکی داره حقم خورده میشه حتی اگه هم کسی همراهیم نکنه خودم میرم هم نمره خودم و هم بقیه رو میگیرم ازش 

2.هر کاری میکنم بهش فکر نکنم نمیشه اه -__- همش یه چیزی میشه و من یادش میوفتم و میشینم کلی ... پوووف اصن بیخی باو 

3.امروز عربی داشتیم و قرار بود بپرسه و منم که هیچی نخونده بودم چون کتابم از بعد امتحانا گم شده و پیدا هم نشده و تازه امروز کتاب یه نفری به دستم رسید که آن هم کتاب نیست که از بس داغانه میشه به عنوان آثار باستانی ازش استفاده کرد :/// 

خب از پرسش عربی بگم که وقتی خواست صدا بکنه هممون نفسامون توی سینه حبس بود و خود من 118تا صلوات نذر کردم و نیکی هم از اون ور هی میگفت که dreamer و مهسا رو نبر و وقتی که صدا کردنش تموم شد و نه من و نه دالتون رو برد واقعا یه نفس راحت کشیدیم :)) 

لامصب پرسش هاش خییییییییلی خیییییییییلی سخته :/ 

4.تو فکر اینم برم باهاش حرف بزنم چون اون از همه بیشتر این چیزا رو میدونه و تجربه شو داره همینطور هم فک میکنم بتونه درکم کنه و بتونم باهاش راحت حرف بزنم. فقط مسئله اینه که کی برم باهاش حرف بزنم 

فقط امیدوارم حرف زدن باهاش بتونه اوضاع رو بهتر بکنه 

پ.ن:قشنگی ها رو هم یا آخر شب یا فردا منتشر میکنم  

دخترک..‌.

1.سر کلاس فیزیک یه سوال داده بود و ما هم حل کردیم بعد از بچه ها جوابشو میپرسم تا با خودم چک کنم حالا جوابا :

اولی : 8و 12 در آوردی ؟ 

دومی : نه بابا این نمیشه 6 و 9 میشه!

سومی : مگه 6 و 12 نمیشه ؟! O__O

و جواب خودم که 6 و 15 بود و آخر سر هم جواب 9 و 15شد :|


2.داشتیم از پله ها میومدیم بالا که یکی از بچه ها با مخ خورد زمین و ما هم خیلی شیک با یه لبخند ملیح و سری از تاسف از کنارش گذشتیم و هممون هم اومدیم بالا و توی راه هار هار میخندیدیم :دی یه همچین دوستایی هستیم ما :دی 


3.چرا باید توی این چند هفته اینقدر تولد باشه ؟! جوری که ندونی برای کدوم به مادر گرام اصرار کنی :/ 

آخر هفته دو تا تولد دعوت بیدم ^__^ هفته دیگه هم خیر سرمان خواستیم مادر را راضی بُنُماییم تا برایمان تولد بگیرد که کاشف به عمل آمد که به احتمال بس زیاد همان روز عمویمان مهمانی دارد و همینطور کورسویی امیدی هم که به کنسل شدن مهمانی یا تغییر روزش داشتم تا بتوانم تولد را بگیرم امروز باشنیدن اینکه یکی از دوستان که اتفاقا تولدمان هم در یک روز است ^___^ واهاهاهای 

همان روز میخواهد تولد بگیرد و ما نیز دعوت بیدیم و خب ترجیح میدهم که مثله تمام این سال ها که تولدی نگرفتم امسال هم برایش تلاشی نکنم هر چند که اگر این بهانه ها هم نبود تلاشم راه به جایی نمیبرد ولی خب .‌‌..


4.اگر بخواهم از دید آن دخترک بیخیال درونم نگاه بُنُمایم باید بگویم که همه چیز بس عالی میباشد و حالمان نیز همینطور و اینکه تمام اینها گذراست و از این دست حرفا ...

ولی اگر بخواهم از دید آن دخترک منطقی و واقع بین درونم بنگرم باید بگویم که همه چیز بس مضخرف میباشد و حالمان نیز بس مضخرف

اما خب ترجیح میدهم در چشم دیگران آن دخترک بیخیال و شاد بمانم و این دخترک واقع بین درونم را برای خود نگه دارم 


5.دلمان یک اتفاق هیجان انگیز میخواهد یک اتفاق بسیار هیجان انگیز که به درس و مدرسه و این مزخرفات هم کاری نداشته باشد و خارج از اینها باشد


6.امروز به پدر گرام گفتیم که به شدت هوس آبنبات چوبی کرده ایم و برایمان بخرد و او نیز رفت و با یک آبنبات چوبی برگشت و ما نیز بس شاد گشتیم

 ^___^ واهاهاهاهای البته بزارید نگم که یه هفته تمام است که من دلم آبنبات چوبی میخواهد و هر بار که به مادر گرام گفتم یادش رفته است و یا مسخره مان کرده است البته پدر گرامی هم کم مسخره مان نکرد :/ اما خب من پررو تر از این حرفا هستم و همینطور سیب زمینی تر از آنکه بخواهد بهم بر بخورد 

میخواستم عکسش را بگذارم ولی خب مراعاتتان را کردم گفتم دلتان یه وخ نخواهد 


7.از بس که روی میزمان کتاب بود که هر کاری مکردیم همش سقوط میکردند و ما نیز همه را به همان صورت اندرون کمد بُگُذاشتیم و حال از ترس آنکه با باز کردن در کمد همه‌شان به بیرون بریزند در کمد را از کی تا حالا باز نکرده ایم ://


قشنگی های امروز 

1.دور هم بودنمون ^__^ 

2.خنده هامون :) 

3.حرفامون :)))

4.وسط حرف پریدنامون :دی 

5.کار کردن با ورق مس ‌که روش دارم لوگوی بارسا رو میکشم ^___^ 

6.کلاس فیزیک 

7.خنده های سر زبان 

8.آبنبات چوبی خوردم  


شاد باشید همینطور هم خوب :)

پس رفت

داشتم فک میکردم چیشد که من اینقدر پس رفت داشتم 
هم به نسبت سال های قبل و هم به نسبت اول سال 
نمره هام و معدلم پایین ترین نمره های توی این سه سالم هستن 
اونم اَلد امسال که نمره هام مهم هستن و برای رشته و دبیرستانی که میخوام برم اهمیت دارن 
همه از میان ترم به این ور رشد کردن و پیشترفت کردن بعد من همون سر جام موندم دارم هی دنده عقب میرم 
تنها درسم که خیلی خوبه همون فیزیکه که اونم آخر سال توی کارنامه نمره جداگونه نداره و فقط یه علوم داریم که اونم به خاطر شیمی و زیست چندان بالا نخواهد شد :(
به این فکر میکردم که همه سر کارنامه های میانترم مامان باباهاشون یا دعواشون کردن یا قول جبران گرفتن ازشون یا...
ولی من چی ؟ ... هیچی ...
نه کسی بوده بخواد دعوام کنه و نه خودم هدف آنچنان خاصی داشتم که حتما فلان رشته باید برم ... 
درس خوندم خیلی هم خوندم و غیر از زمانی که میومدم تو وبلاگ بقیش همش به درس خوندن گذشت 
حتی درس رو هم بلد بودم و جوری نبود که بگی خوندنم کافی نبوده یا درست نبوده نه ! 
ولی سر جلسه اونی که باید نبودم اون آدمی که برای بیست خونده بود نبودم 
ذره ای روی برگه تمرکز نداشتم و همینا باعث شد تا من گند ترین و افتضاح ترین معدل سه سالم رو بگیرم 
الان من میتونم چیکار کنم هان ؟! چیکار کنم که این نمره های گند و درخشانم وارد کارنامه درخشان ترم نشن ؟! 
بشینم غصه بخورم ؟ بشینم گریه کنم ؟ 
هیچکدومشون هیچ فایده ای ندارن 
آب رفته به جوی برنمیگرده 
هرچقدرم دبیر بگه من میدونم نمره تو این نبوده و تو بیست بودی و من فهمیدم که تو یادت رفته اون سوال رو بنویسی هر چقدرم بگه و بگه اینا واسه من فایده نداره واسه منی که معدل بیست میخواستم و حالا معدلم افتضاح شده 
تو که میگی بیستم از نظرت نمره منو بیست میکنی ؟ نمیکنی دیگه 
پس فردا بپرسن معدل ترم ‌ت چند شد برم بگم این شد ولی دبیر میدونه من بیست بودم و از نظر دبیر بیست بودم ؟ نه خب معلومه که کسی به اینا کاری نداره... همه فقط همون معدلی رو که گند خورده توش رو میبینن ... 
کاش زمان بر میگشت عقب و یکی بود که بهم بگه هی دختر تو این سوال رو کامل میدونی پس کاملش رو بنویس چرا جا میندازی ... هی دختر اون سوال رو یادت رفت حل کنی برگرد برو حلش کن ... بگه هی دختر ...

+کاش به منم اهمیت میدادن... کاش منم براشون مهم بودم ... کاش ...
++دلم میخواد برم تو کما و تا یک ماه هم بیرون نیام 

قشنگی + تولد

قشنگی های امرز :)

1.چت کردن با یه رفیق بعد مدتها :))

2.فوتبال 120رو دیدم :)

3.صبونه خامه شکلاتی خوردم ^__^ واهاهاهای 

4.بیرون رفتن 

5.دیدن یه نی نی خوشگل و حرف زدن باهاش 

6.تنهایی 

7.انجام دادن کار های عقب مونده 

8.برای خودم بودم :)


+خب دیروز تولد میوه ای بود که جزو میوه های مورد علاقه من هستش 

این میوه بیان 18سالش تموم شده و روز به روز هم داره بزرگتر میشه 

پرتقال دیواننه و نارنجی بیان تولدت مبارک :)

همچنین دیروز تولد یکی دیگه هم بود که تولد اونم مبارک باشه :) 

و تولد یکی از بچه های مدرسه هم بود و تولد گرفته بود آن هم نه در خانه بلکه تالار و ما نیز دلمان نخواست و نرفتیم :| ولی خب تولدش مبارک باشه :) 

همچنین فردا هم تولد یه کهکشان توی بیان هست و اون کهکشان کسی نیس جز آندرومدا ... دختر کهکشانی بیان تولدت مبارک :) 

و فردا تولد قد بلند ترین نهم مدسه و کلا دانش آموز مدرسه هست که از قضا دوست اینجانب میباشد و دختر باحالی نیز میباشد که خب تولدش مبارک باشه :)

تولد همتون از دم خیییلی خیییلی مبارک باشه :))))


اینکه من امروز که نه دیروزه و نه فردا که بخواد تولد این افراد باشه تا تبریک بگم هم به خودم مربوطه :/ اصن دلم خواست توی بین التولدین تبریک بگم :/ 

برای مردا خرید کردن حوصله سربره :/

1. فک کنم این فرار از زندان خیلی رو ذهنم تاثیر گذاشته :/ 

عاخه دیشب خواب میدیدم با همتا و شکیب داریم فرار میکنی و کلی اتفاق افتاد توش حتی مثه اونا که لباساشون ماله بخش روانیها بود برا ما لباس بیمارستان بود و توی پارک های شهر میدویدیم و اینا بعد رفتیم یه خونه ای هر چی گفتم نریم گوش ندادن بعد که رفتیم هی من میگفتم بیاین بریم این خونه شلوغه نمیشه توش موند و اینا قبلش هم در طول فرار یادمه اینا سریع نمیومدن هی از دستشون حرص میخوردم :/ خب داشتم میگفتم ، دعوامون که شد گفتم من میرم اینجا نمیمونم و بعد هم پاشدم که برم. داشتم از پله ها مرفتم که یادم افتاد چیزی جا گذاشتم و در همون حال که برمیگشتم در آسانسور باز شد و معلوم شد که اون خونه، خونه ی رییس زندان بود :// 


2.مزخرف ترین و حوصله سر بر ترین کار اینه که با یه مرد یا پسر بری بیرون تا براش خرید کنی :// حتی خرید برای یه خانم هم خییلی مزخرفه :/ ولی خب برای پسر و مرد بدتره :/ 


3.توی مغازه دم اتاق پرو یه نی نی بقل باباش بود بعد من همین شکلی که نزدیکش میشد بهش میخندیدم بعد که نزدیکش شدم باهاش حرف زدم و خندید و  وسط حرفام یهو چشمم به چشاش افتاد و منو میگی کلی ذوق کردم و گفتم "واااای خدا چه چشای خوشگلی داری تو ^___^ " چشاش درشت و آبی بود ^__^ 

بعد باباش هم از زبون اون با من حرف میزد و آخر سر هم گفتم خدا براتون نگهش داره و از این جور حرفا 

حالا میگم چشش نزده باشم پس فردا یه چیزیش بشه بگن نگاه چه دختره چشاش شور بود :/ 


4.چه قدر خوبه که این انتخاب خودمه... چه قدر خوبه که مامانم اجبار نمیکنه.‌.. چه قدر خوبه که اونقدری به تصمیمم ایمان و اعتماد دارم که حتی اگه یه وخ مامانم هم گفت نمیخواد من بگم نه :)))))


5.چه قدر باحاله که هیچ کاری برای مدرسه ندارم که بخوام انجام بدم و میتونم راحت به کارای دیگم برسم 

(البته لازم به ذکره که بگم این کارای دیگه هم همون کارای درسی هستن ولی خب اینا برا دل خودمه ^__^ )


علاوه بر شاد بودن مهربون هم باشید :))

زندگی جریان داره

1.ظهر دم در مدرسه منتظر بودم که پدر گرام بیاد دنبالم بعد دیدم که به نسبت هفته های پیش دیر کرده و وقتی مامان سارا اومد از اونجایی که خودم گوشیم رو نبرده بودم (وقتی باید ببرم نمیبرم :/ وقتی نباید ببرم میبرم:/ ) با گوشی مامان سارا زنگ زدم و مادر گرام گفت که پدر گرام میاد ولی یکم دیر تر 

ما نیز خداحافظی کرده با سارا و دوستان دیگر و سپس به انتظار پدر ایستادیم.

آن هم انتظاری که به یک ساعت رسید :| در طول این مدت هم با دوتا از بچه ها به تماشای یک عدد گربه ی لوس مشغول بودم :/ واای که چه گربه لوسی بود و چقدر ادا داشت اه اه :// 

سپس به داخل رفتیم و به انتظار نشستیم و دبیر ریاضی هم وقتی من را دید شروع کرد باهام حرف زدن در مورد یک سری مسائل 

کلا این دبیرمون خیلی رو حرفای من حساب باز میکنه و چندین بار هم شده که سر یه سری مسائل از من به عنوان آدمی که با عدالت حرف میزنه جلوی مدیر یاد کرده ^__^ سقف هم نداریم :دی

سپس پدر گرام بعد از یک ساعت تشریفشون رو آوردن :/


2. خیلی ضایع است که فک کنی کلاس سه تا پنجه بعد بری اونجا بفهمی کلاس ساعت پنج و نیمه :/ و الکی یه ساعت الاف بشی :// 

البته خوبیش این بود بعد از مدتها راهی به غیر از راه های روزمره رو رفتم و کمی نیز در خیابان هندزفیری به گوش و آهنگی که تا ته زیاد بود قدم میزدم :)

البته این کار اصلا توصیه نمیشود چون ممکنه بوق ماشین رو نشنوین 

مثه من که چند وقت پیش ها با همین حالت در گوشه خیابون ریلکس قدم میزدم و صدای بوق رو نشنیدم و بعد از سه ساعت فهمیدم ماشینه نزدیک بوده بزنه بهم و الان هم پشتم مونده و میخواد رد بشه و بعد از رد شدنش هم یه چار تا فحش داد که خب من نشنیدم :/ 

واس همین شما این کار رو نکنید خوب نیس 


3.خانواده شما هم غارت گر هستن یا فقط خانواده من اینجورین ؟! :/ 

ینی خدا نکنه آدم یه وخ نباشه عمرا اگه براش چیزی بزارن :// مخصوصا اگه هله هوله ای ته دیگی چیزی باشه :/


4.یکی از خوشبختی های آدمیزاد میتونه این باشه که مامانش هله هوله دوست داشته باشه و خودش یه سره از این جور چیزا بخره ^__^ 

چند وقت پیشا یه سری لواشک تو خونمون کشف شد و وااای که چه خوشمزه بود ^___^ واهاهاهای بعد پدر مادر گرام بعد از اینکه نصفش رو به غارت بردن تازه به منم گفتن که یه همچین چیزی هم هست :/ البته حق داشتن چون در عرض کمتر از یک هفته تموم شد و سر تیکه آخرش دعوا بود به گونه ای که مادر گرفته بود دستش و من تقلا میکردم تا از دستش بگیرم و اون هم هی میگفت نمیدم بهت عمرا اگه بدم بهت و... از این جور حرفا و آخر سر هم یه تیکه کوچیک داد و هر کاری کردم نتونستم بیشتر بگیرم :( البته نا گفته نماند که یه دونه دیگه ذخیره پیش خودم داشتم هاهاهاهاها 


قشنگی های امروز :)

1.کلاس ریاضی و فیزیک ^__^

2.پفیلایی که مامی گرفته بود و ما نیز به آن حمله ور شدیم و همش رو به غارت بردیم :دی 

3.تولد یکی از بچه ها بود و دوستاش براش کیک گرفته بودن بعد ما هم از کیکش خوردیم :)

4.قدم زدن توی خیابون با صدای آهنگی که تا ته زیاده ^__^

5.دیدن آدمای مختلف 

6.دیدن بچه هایی که با ذوق و شوق اسکیت بازی میکردن ^___^ و بعد از بازی کلی هی برا مامان باباهاشون حرف میزدن ^____^

7.دیدن جریان داشتن زندگی ها :)

8.دور هم بودنمون 

9.دیدن داییم ^__^

10.نت معرکه دایی گرام با سرعتی فوق العاده ^__^ واهاهاهاهای

فعلا همینا 

شاد باشید :))


۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۲۵ ۲۶ ۲۷
Designed By Erfan Powered by Bayan