1. فک کنم این فرار از زندان خیلی رو ذهنم تاثیر گذاشته :/
عاخه دیشب خواب میدیدم با همتا و شکیب داریم فرار میکنی و کلی اتفاق افتاد توش حتی مثه اونا که لباساشون ماله بخش روانیها بود برا ما لباس بیمارستان بود و توی پارک های شهر میدویدیم و اینا بعد رفتیم یه خونه ای هر چی گفتم نریم گوش ندادن بعد که رفتیم هی من میگفتم بیاین بریم این خونه شلوغه نمیشه توش موند و اینا قبلش هم در طول فرار یادمه اینا سریع نمیومدن هی از دستشون حرص میخوردم :/ خب داشتم میگفتم ، دعوامون که شد گفتم من میرم اینجا نمیمونم و بعد هم پاشدم که برم. داشتم از پله ها مرفتم که یادم افتاد چیزی جا گذاشتم و در همون حال که برمیگشتم در آسانسور باز شد و معلوم شد که اون خونه، خونه ی رییس زندان بود ://
2.مزخرف ترین و حوصله سر بر ترین کار اینه که با یه مرد یا پسر بری بیرون تا براش خرید کنی :// حتی خرید برای یه خانم هم خییلی مزخرفه :/ ولی خب برای پسر و مرد بدتره :/
3.توی مغازه دم اتاق پرو یه نی نی بقل باباش بود بعد من همین شکلی که نزدیکش میشد بهش میخندیدم بعد که نزدیکش شدم باهاش حرف زدم و خندید و وسط حرفام یهو چشمم به چشاش افتاد و منو میگی کلی ذوق کردم و گفتم "واااای خدا چه چشای خوشگلی داری تو ^___^ " چشاش درشت و آبی بود ^__^
بعد باباش هم از زبون اون با من حرف میزد و آخر سر هم گفتم خدا براتون نگهش داره و از این جور حرفا
حالا میگم چشش نزده باشم پس فردا یه چیزیش بشه بگن نگاه چه دختره چشاش شور بود :/
4.چه قدر خوبه که این انتخاب خودمه... چه قدر خوبه که مامانم اجبار نمیکنه... چه قدر خوبه که اونقدری به تصمیمم ایمان و اعتماد دارم که حتی اگه یه وخ مامانم هم گفت نمیخواد من بگم نه :)))))
5.چه قدر باحاله که هیچ کاری برای مدرسه ندارم که بخوام انجام بدم و میتونم راحت به کارای دیگم برسم
(البته لازم به ذکره که بگم این کارای دیگه هم همون کارای درسی هستن ولی خب اینا برا دل خودمه ^__^ )
علاوه بر شاد بودن مهربون هم باشید :))