1.سر کلاس فیزیک یه سوال داده بود و ما هم حل کردیم بعد از بچه ها جوابشو میپرسم تا با خودم چک کنم حالا جوابا :
اولی : 8و 12 در آوردی ؟
دومی : نه بابا این نمیشه 6 و 9 میشه!
سومی : مگه 6 و 12 نمیشه ؟! O__O
و جواب خودم که 6 و 15 بود و آخر سر هم جواب 9 و 15شد :|
2.داشتیم از پله ها میومدیم بالا که یکی از بچه ها با مخ خورد زمین و ما هم خیلی شیک با یه لبخند ملیح و سری از تاسف از کنارش گذشتیم و هممون هم اومدیم بالا و توی راه هار هار میخندیدیم :دی یه همچین دوستایی هستیم ما :دی
3.چرا باید توی این چند هفته اینقدر تولد باشه ؟! جوری که ندونی برای کدوم به مادر گرام اصرار کنی :/
آخر هفته دو تا تولد دعوت بیدم ^__^ هفته دیگه هم خیر سرمان خواستیم مادر را راضی بُنُماییم تا برایمان تولد بگیرد که کاشف به عمل آمد که به احتمال بس زیاد همان روز عمویمان مهمانی دارد و همینطور کورسویی امیدی هم که به کنسل شدن مهمانی یا تغییر روزش داشتم تا بتوانم تولد را بگیرم امروز باشنیدن اینکه یکی از دوستان که اتفاقا تولدمان هم در یک روز است ^___^ واهاهاهای
همان روز میخواهد تولد بگیرد و ما نیز دعوت بیدیم و خب ترجیح میدهم که مثله تمام این سال ها که تولدی نگرفتم امسال هم برایش تلاشی نکنم هر چند که اگر این بهانه ها هم نبود تلاشم راه به جایی نمیبرد ولی خب ...
4.اگر بخواهم از دید آن دخترک بیخیال درونم نگاه بُنُمایم باید بگویم که همه چیز بس عالی میباشد و حالمان نیز همینطور و اینکه تمام اینها گذراست و از این دست حرفا ...
ولی اگر بخواهم از دید آن دخترک منطقی و واقع بین درونم بنگرم باید بگویم که همه چیز بس مضخرف میباشد و حالمان نیز بس مضخرف
اما خب ترجیح میدهم در چشم دیگران آن دخترک بیخیال و شاد بمانم و این دخترک واقع بین درونم را برای خود نگه دارم
5.دلمان یک اتفاق هیجان انگیز میخواهد یک اتفاق بسیار هیجان انگیز که به درس و مدرسه و این مزخرفات هم کاری نداشته باشد و خارج از اینها باشد
6.امروز به پدر گرام گفتیم که به شدت هوس آبنبات چوبی کرده ایم و برایمان بخرد و او نیز رفت و با یک آبنبات چوبی برگشت و ما نیز بس شاد گشتیم
^___^ واهاهاهاهای البته بزارید نگم که یه هفته تمام است که من دلم آبنبات چوبی میخواهد و هر بار که به مادر گرام گفتم یادش رفته است و یا مسخره مان کرده است البته پدر گرامی هم کم مسخره مان نکرد :/ اما خب من پررو تر از این حرفا هستم و همینطور سیب زمینی تر از آنکه بخواهد بهم بر بخورد
میخواستم عکسش را بگذارم ولی خب مراعاتتان را کردم گفتم دلتان یه وخ نخواهد
7.از بس که روی میزمان کتاب بود که هر کاری مکردیم همش سقوط میکردند و ما نیز همه را به همان صورت اندرون کمد بُگُذاشتیم و حال از ترس آنکه با باز کردن در کمد همهشان به بیرون بریزند در کمد را از کی تا حالا باز نکرده ایم ://
قشنگی های امروز
1.دور هم بودنمون ^__^
2.خنده هامون :)
3.حرفامون :)))
4.وسط حرف پریدنامون :دی
5.کار کردن با ورق مس که روش دارم لوگوی بارسا رو میکشم ^___^
6.کلاس فیزیک
7.خنده های سر زبان
8.آبنبات چوبی خوردم
شاد باشید همینطور هم خوب :)