استاد خیال

نوبت توعه...

در عرض یه هفته همه چی از این رو به اون رو میشه و همه ی اتفاقا باهم به سمتش هجوم میارن و تو هر روز میبینی که ...

میبینی ناراحته 

میبینی که چند روزه یا شایدم چند وقته که دیگه مثه قبل نیس 

دیگه مثه قبل نمیخنده 

دیگه مثه قبل مسخره بازی در نمیاره و چرت و پرت نمیگه 

دیگه مثه قبل بلند و رسا حرف نمیزنه 

دیگه مثه قبل...

حالا الان به زور لبخند میاد رو صورتش 

حالا الان مسخره بازی که در نمیاره هیچ همش سرش پایینه و حرف نمیزنه 

حالا الان صداش از ته چاه در میاد

حالا الان...

با خودت فک میکنی که عاخه چیشده که اینجوری شده؟ چرا اون آدم به اون محکمی اینجوری شد ؟!

یه لحظه حتی شک میکنی نکنه از اول هم فقط ظاهرا شاد بوده و محکم و دیگه الان به حدی رسیده که نمیتونه حتی ظاهرش رو هم حفظ کنه

خب حالا الان نوبت توعه که بهش کمک کنی نوبت توعه که دستش رو بگیری 

ولی چجوری؟!

اصن مگه توانشو داری؟!

اصن مگه خودت ایستاده ای که بخوای اونم بلند کنی تا بایسته؟!

 کمر خودت مگه خم نشده؟ 

پ چجوری میخوای کمر خم شده ی اونو راست کنی؟

به جواب سوالا که فکر میکنی میبینی که خودت هم دست کمی از اون نداری 

ولی میدونی فرق تو توی چیه و چی باعث میشه تو بتونی کمکش کنی؟

فرقت توی اینه که تو تونستی حداقل ظاهرت رو حفظ کنی و نذاری کسی حتی ذره ای شک کنه که شاید این آدم روبه روش که الان داره همه رو شاد میکنه و راحت میخنده ممکنه غم داشته باشه ممکنه پشت همه ی این خنده ها یه غم یه بغض نهفته باشه یه غمی که جز خودشو خداش هیچکی نمیدونه 

پ تو تونستی که ظاهر سازی کنی ولی اون نمیتونه اگه تا الان تونسته دیگه الان نمیتونه دیگه نمیتونه به این راه ادامه بده و حالا این نوبت توعه که تو این راه همراهش باشی 

میفهمی چی میگم دیگه ؟!

میفهمی ینی چی تکیه گاه یه آدم شدن مگه نه؟! میفهمی و میدونی که چقدر توی این راه باید قوی و محکم باشی دیگه؟

نزار بره تو خودش نزار بشینه فکر و خیال کنه برو پیشش بشین کنارش 

حالا الان دوتاتون کنار هم به دیوار تکیه دادین و به روبه رو خیره شدین 

حالا که رفتی پیشش بیخیال غمای خودت شو اونا رو فراموش کن و فقط و فقط به اون فکر کن 

بعد از چند ثانیه سکوت شاید هم دقیقه برگرد و بهش نگاه کن 

بهش بگو و ازش بخوا که باهات حرف بزنه با همون ترفندایی که بلدی و همیشه از همه حرف میکشی و باعث میشه بشینن باهات درد و دل کنن و حرف بزنن

حالا که داره حرف میزنه فقط با لبخند بهش نگاه کن و گوش بده بزار بگه فقط بگه و تو هیچی نگو چون شاید اگه وسط حرفاش بپری دیگه ادامه نده 

بزار حالا که خودش خواسته و شروع کرده بگه 

بزار اونقدر بگه تا خودش سکوت کنه

خب خوب گوش دادی به حرفاش فهمیدی دردش چیه ؟

حالا یکم فکر کن و سکوت کن بزار اونم به حرفاش فکر کنه 

بعد از یه مدت حالا تو حرف بزن و سعی کن کمکش کنی از همونایی که همیشه به خودش و بقیه میگی البته بسته به شرایطشون

نمیخواد منطقی نگاه کنی به قضیه چون اون آدم الان منطق نمیفهمه 

با منطق خودش برو جلو از دید اون ماجرا رو ببین نه از دید خودت و منطق خودت 

در طول حرف زدن هم بزار سرش رو بزاره رو شونت بزار باهات راحت باشه 

حرفات که تموم شد دیگه لازم نیس چیزی بگی بزار بینتون فقط سکوت باشه 

بزار حالا اون غرق در حرفای زده شده بشه و تو هم غرق در فکرو خیالای خودت 

بزار حالا عقربه ثانیه شمار راحت بچرخه و دقیقه ها پشت هم بگذرن

حست خوبه نه؟!

حس نمیکنی شادی؟!

معلومه که حالت و حست خوبه و احساس شادی و آرامش داری!

مگه میشه آدم ...


پ.ن:بی مخاطب یا شاید بهتره بگم این دو تا آدم اصن وجود خارجی ندارن یا اگر هم دارن به این شدت نیس 

مثه قبل شدم که....

این چند روزه یه جورایی همه چی مثه قبل شده برام و منم مثه قبل شدم .

مثه قبل شدم که دوست دارم هر اتفاقی برام میفته رو واسه دوستام تعریف کنم 

مثه قبل شدم که دوست دارم دیوونه باشم و چرت و پرت بگم 

مثه قبل شدم که از هرچیز کوچیکی خوشحال میشم 

مثه قبل شدم که دیگه اونقدرا هم بی تفاوت نیستم 

درسته بهم میگن سیب زمینی به خاطر بی احساسیم ولی خب ظاهرا فقط سیب زمینی هستم و باطنمو هم که داشت سیب زمینی میشد رو جلوشو گرفتم 

اوضاع من خوبه ولی اوضاع یه سری نه !

1.خوشحالم چون تونستم چهار تا گل بزنم و واقعا نمیتونید درک کنید که من چه حسی دارم و چه قدر به خودم افتخار میکنم :)

2.درسته همه ی نمره هام غیر از ریاضی بالای نوزده هست ولی خب معدلم فک نکنم جالب بشه 

ولی اینا فعلا مهم نیس فعلا مهم اینه که من تونستم فیزیک بالاترین نمره ی کلاس رو بیارم و بشم 19.5 تازه اونم با اون وضعی که اون هفته اینقد مهمون داشتیم و مهمونی رفتیم خیلی خوبه :)

3.یه چند روزه بچه شدم و واس همین کلا شاد میزنم :دی 

4.این دیگه دلیله شادیم نیس ینی چیزی نیس که بخوام شاد بشم 

نمیدونم میدونید یا نه یا اصن میتونید درک کنید یا نه؟

یکی از دوستام به شدت روی نیمار و لویی تامیلسون (خواننده گروه وان دایرکشن) کراش داره (ینی دوسش داره) 

دیشب مادر لویی به خاطر سرطان مرده و نیکی(همون دوستم) خبر نداشت و ما از صب مونده بودیم که بهش بگیم یا نه چون چند روزه که خودش هم چندان حالش مساعد نیست 

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودمون تصمیم گرفتیم بهش بگیم چون اگه از زبون ما بشنوه بهتره تا بره توی کانالای تلگرام و اونجا ببینه تازه ما الان پیششیم و میتونیم آرومش کنیم 

زنگ آخر با کلی مقدمه بهش گفتیم و باید میدید که چه شکلی گریه میکرد و چه قدر حالش بد شد :( 

5.فردا هم امتحان زیست داریم هم ادبیات و هم کلی کار 

تا الان که فوتبال داشت و تازه میخوام برم سراغ درس و واقعا موندم من چه شکلی میخوام زیست رو یاد بگیرم :/ وااای من اصن از زیست بدم میاد اه 

ادبیات هم خوبه مشکلی نیس کارام رو هم حالا انجام میدم 

ولی میدونین چیه از بس حالم خوبه اصن دلم نمیخواد درس بخونم و ریخت زیست رو ببینم :/ 

پ.ن: میدونم خیلیاتون نمیتونید دوستم نیکی رو درک کنید و بفهمیدش همونطور که من هم این حجم از علاقه رو به زور میتونم درک کنم ولی ازتون میخوام خواهشا حتی توی ذهنتون هم قضاوتش نکنید چون خیلیاتون که اصن دختر نیستید و یا اصن توی این سن نیستید و از همه مهم تر شما نیکی نیستید 

:)

دلم نمیاد...

چرا من نمیحوام یاد بگیرم که همه چیم رو بذل و بخشش نکنم و نزارم که همه از وسایلام استفاده کنن ؟ 

یادمه چند سال پیش که تبلتم رو گرفته بودم هم همش میدادم دست بچه ها تا باهاش بازی کنن ولی پسرعموهام اصن نمیذاشتن طرف تبلت یا گوشیشون بشی 

میدونی اصن دلم نمیومد به اون بچه ای که میگه"تبلتت رو میدی بازی کنم؟"

نه بگم و ناراحتش کنم 

یا مثلا هفتم که بودیم یادمه بعد از امتحانا دست رشته بازی میکردیم و قرار شد با جامدادی من بازی کنیم و من به جای اینکه بگم نه نمیشه اجازه دادم چون دلم میخواست به بچه ها خوش بگذره و خب نتیجش هم شد اینکه خودکارام همه شکستن :/

یا همین دوسه روز پیش که یکی از بچه ها روان نویس هام رو برداشت تا رو دستش چیزی بکشه و من هم باز دلم نیومد که بگم نه و همین باعث شد که الان شش هفتا از روان نویسام خشک بشن :// چون که نباید روی دست بکشی باهاشون 



البته ناگفته نماند که یه سری وقتا واقعا آدم زور گویی هستم و حرف باید حرف خودم باشه 

مثلا پارسال تمام طول سال رو نذاشتم که بقل دستیم ته میز بشینه :دی 

امسال هم همینطور 

البته یه کاری میکنم و یه جوری زور میگم که طرف ناراحت نمیشه و خودش میفهمه که به نفعشه تا به حرفم گوش بده :دی


ولی در مجموع اصلا دوست ندارم و دلم نمیخواد که کسی از دستم ناراحت باشه و اگه یه وخ کسی ازم ناراحت باشه و البته بدونم که ناراحتیش با دلیله و حق داره تمام سعیم رو برای برطرف کردن ناراحتیش میکنم ولی خب یه سری وقتا هم آدما الکی و بی دلیل از دست آدم ناراحت میشن که خب اونا اصن مهم نیس

ا م ی د

فکر میکنی تصادفیه؟!

فکر میکنی تصادفیه که این شکلی هستی ؟

فکر میکنی قدت،رنگ چشمات یا صدات تصادفی این طوری ان؟

فکر میکنی نگاهت به زندگی،شعور و حس طنزت تصادفی این طوری ان؟

نه...

تو این طوری هستی،چون فقط این طوری میتونی 

یه تغییر بزرگ تو زندگیت و این دنیا ایجاد کنی.

جالبه که داری همین کار رو هم میکنی !

#کتاب دوباره از هستی "مایک دلی"

خانم گل فوتسال ^__^

خب مسابقه رو هم دادیم تموم شد رفت 

خییییلی خیییلی خوب بود و خوش گذشت و خوب بازی کردیم 

چهار تا گل هم زدم و به نظرم خیلی خوب بازی کردم 

البته دروازه بانمون هم معرکه بود و کلی موقعیت ضد حمله برام درست کرد 

بازی دوممون تیم مقابل واقعا بی ادب بودن و یه سره فحش میدادن و ماهم رفتیم به داورا گفتیم 

از اونجایی که بازی قبلی رو خیلی خوب کار کرده بودم دو نفر رو گذاشته بودن که منو بگیرن و کلی هم روم خطا کردن و باعث شد که یکیشون اخراج بشه و بعد از اینکه بیرون رفت با یکی از بچه های ما دعواش شده بود و زده بود تو صورتش و داور هم کلا از سالن اخراجش کرد 

اسمم رو هم برای تیم منطقه نوشتن و خانم گل هم شدم ^___^

از پارسال واقعا خیلی بهتر بازی کردم 

در آخر هم دوم شدیم 

بعد از بازی آخر که داشتم دیگه میمردم و معلوم هم شده بود که دوم شدیم کف سالن ولو شدم و بچه ها هم روم آب ریختن و کلی شادی کردیم 

البته توی زمین از بس که داد زدم چیکار کنن چیکار نکنن گلوم درد گرفته 

آهان راستی کاپیتان هم بودم 

اصن برید حال کنید بلاگر به این با استعدادی دارید ^__^ (سقف هم نداریم:/ )

پ.ن:آدمی نیستم که از خودم تعریف کنم ولی نمیتونم منکر این هم بشم که واقعا عالی بازی کردم و نذارم که توی ذهنم از خودم تعریف کنم 

Designed By Erfan Powered by Bayan