استاد خیال

کاریش نمیشه کرد :/

×امشب توپ طلا رو قرار بود بدن و من به فکر میکردم فردا شب هست چون توی مدرسه یکی از بچه ها گفته بود ولی الان تازه فهمیدم که امشب بوده و رونالدو هم توپ رو گرفته 

مسی مثه همیشه امسال هم خوب بود ولی رونالدو هم خوب بود و به نظرم امسال حق رونالدو بود یا بهتره بگم گریزمان خیلی بهتر از این دوتا بود و فقط از شانس بدش نتونست جامی رو بگیره ولی به نظرم شایستگی بردن توپ طلا رو داشت

از قبل هم میشد پیش بینی کرد که مسی امسال نمیگیره مخصوصا با بازی هایی که این فصل انجام داد واس همین ناراحت نشدم و به همه ی طرفدارای رونالدو هم تبریک میگم 

فقط موندم توی مدرسه با "نون" که به شدت رئالی هس روبه رو بشم از بس که برای هم کری میخونیم

اما خب باید بپذیرم که رونالدو امسال خوب کار کرد

بالاخره آدم باید واقع بین باشه و واقعیت ها رو ببینه !

ولی میدونید از چی حالم گرفته شد؟

از اینکه من همش فکر میکردم فردا شبه و کلی واسش برنامه ریخته بودم تا با پسر عموهام بشینیم ببینیم ولی خب همش نفش بر آب شد 

اگه به حرف خودم گوش میکردم و همین امشب به پسر عموم میگفتم به جای اینگه بگم حالا فردا میگم حتما میفهمیدم ولی خب دیگه کاریش نمیشه کرد

÷اینم حماسه آفرینی های من در طول این مدت البته هنو دوتاش مونده که فردا قراره امتحان بدیم اونم باهم (دفاعی و قرآن)

اهان اون آزمون رو هم نمیشه گفت افتضاح ولی بد دادم و میتونست خیلی بهتر باشه 

توی مدرسه 18ام شدم برای همون آزمون

مثه همیشه

1. فردا میخوان ببرنمون اردو سینما برای فیلم جنجال در عروسی 
من که نمیدونم چیه ولی بچه ها میگفتن که خیییییلی مسخره و چرته :|
ولی خب اصن این مهم نیس که فیلمش چیه چون ما که نمیریم فیلم ببینیم :دی
بلکه میریم اونجا و فقط میخوریم و مسخره بازی در میاریم :/ همین 
البته به نظرم بهتر بود یه جایی میبردن تا ما یکم انرژی هامون رو تخلیه کنیم از بس که همش نشستیم یه جا و درس میخونیم 
مثه من که الان یه ماه هس که کلاس ورزش نرفتم://
2.اجتماعی رو هم بیست شدم و تنها بیستی که گرفتم همین بود و بقیه هم همش19.5یا19 شدم البته از ریاضی :/فاکتور بگیرین 
واقعا خیییلی زور داره ها اه -___-
3.یه سری وقتا آدما میشن مثه یه بادکنک و با یه سوزن کوچولو میترکن 
اون آدم برای نیم نمره غلطش گریه نمیکنه مطمئنا
 بلکه اون فقط دنبال یه بهونس تا گریه کنه و به زمین و زمان گیر بده همین 
سعی کنید این رو درک کنید.
4. یه دختره هشتمی امروز گوشیشو آورده بود و دختره ی بی عقل برداشته بود توی حیاط دراورده بود و معاونمون هم دید و گرفت 
نه آخه دختر تو عقل نداری که نباید تو حیاط در بیاری :// حقته ازت گرفت :/
5.این رایتل هم چقده خسیسه ها :/
سیم کارت داداشم دست منه و تولدش هم 20ام بود و رایتل لطف:/ کرد و 200مگابایت همش اینترنت بهم هدیه داد :/
خسیس عاخه من نت میخوام چیکار :/ از اون همراه اول یاد بگیر اینقده مکالمه رایگان میده خب 
6.اینکه من دفاعی فردا امتحان دارم و هیچی هم نخوندم از اول سال و نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم که اصن عجیب نیس مگه نه؟!
7.داشتم فکر میکردم که من توی این مدت چه کارایی کردم و دیدم که واقعا هیچ کاری نکردم و فقط صبح به صبح رفتم مدرسه و برگشتم و درس خوندم و اینجا پلاس بودم یا مهمونی رفتم و توی مهمونی درس میخوندم و به معنای واقعی هیچ کاری نکردم و این رو اصن دوست ندارم
8.اوضاع همه چی خوبه و همه چی مثه همیشه در جریانه و زندگی من هم بدون هیجان یا اینکه اتفاق خاص و جذابی توش بیفته داره میگذره 
یه زندگی روتین و معمولی و بدون هیجان 

نوبت توعه...

در عرض یه هفته همه چی از این رو به اون رو میشه و همه ی اتفاقا باهم به سمتش هجوم میارن و تو هر روز میبینی که ...

میبینی ناراحته 

میبینی که چند روزه یا شایدم چند وقته که دیگه مثه قبل نیس 

دیگه مثه قبل نمیخنده 

دیگه مثه قبل مسخره بازی در نمیاره و چرت و پرت نمیگه 

دیگه مثه قبل بلند و رسا حرف نمیزنه 

دیگه مثه قبل...

حالا الان به زور لبخند میاد رو صورتش 

حالا الان مسخره بازی که در نمیاره هیچ همش سرش پایینه و حرف نمیزنه 

حالا الان صداش از ته چاه در میاد

حالا الان...

با خودت فک میکنی که عاخه چیشده که اینجوری شده؟ چرا اون آدم به اون محکمی اینجوری شد ؟!

یه لحظه حتی شک میکنی نکنه از اول هم فقط ظاهرا شاد بوده و محکم و دیگه الان به حدی رسیده که نمیتونه حتی ظاهرش رو هم حفظ کنه

خب حالا الان نوبت توعه که بهش کمک کنی نوبت توعه که دستش رو بگیری 

ولی چجوری؟!

اصن مگه توانشو داری؟!

اصن مگه خودت ایستاده ای که بخوای اونم بلند کنی تا بایسته؟!

 کمر خودت مگه خم نشده؟ 

پ چجوری میخوای کمر خم شده ی اونو راست کنی؟

به جواب سوالا که فکر میکنی میبینی که خودت هم دست کمی از اون نداری 

ولی میدونی فرق تو توی چیه و چی باعث میشه تو بتونی کمکش کنی؟

فرقت توی اینه که تو تونستی حداقل ظاهرت رو حفظ کنی و نذاری کسی حتی ذره ای شک کنه که شاید این آدم روبه روش که الان داره همه رو شاد میکنه و راحت میخنده ممکنه غم داشته باشه ممکنه پشت همه ی این خنده ها یه غم یه بغض نهفته باشه یه غمی که جز خودشو خداش هیچکی نمیدونه 

پ تو تونستی که ظاهر سازی کنی ولی اون نمیتونه اگه تا الان تونسته دیگه الان نمیتونه دیگه نمیتونه به این راه ادامه بده و حالا این نوبت توعه که تو این راه همراهش باشی 

میفهمی چی میگم دیگه ؟!

میفهمی ینی چی تکیه گاه یه آدم شدن مگه نه؟! میفهمی و میدونی که چقدر توی این راه باید قوی و محکم باشی دیگه؟

نزار بره تو خودش نزار بشینه فکر و خیال کنه برو پیشش بشین کنارش 

حالا الان دوتاتون کنار هم به دیوار تکیه دادین و به روبه رو خیره شدین 

حالا که رفتی پیشش بیخیال غمای خودت شو اونا رو فراموش کن و فقط و فقط به اون فکر کن 

بعد از چند ثانیه سکوت شاید هم دقیقه برگرد و بهش نگاه کن 

بهش بگو و ازش بخوا که باهات حرف بزنه با همون ترفندایی که بلدی و همیشه از همه حرف میکشی و باعث میشه بشینن باهات درد و دل کنن و حرف بزنن

حالا که داره حرف میزنه فقط با لبخند بهش نگاه کن و گوش بده بزار بگه فقط بگه و تو هیچی نگو چون شاید اگه وسط حرفاش بپری دیگه ادامه نده 

بزار حالا که خودش خواسته و شروع کرده بگه 

بزار اونقدر بگه تا خودش سکوت کنه

خب خوب گوش دادی به حرفاش فهمیدی دردش چیه ؟

حالا یکم فکر کن و سکوت کن بزار اونم به حرفاش فکر کنه 

بعد از یه مدت حالا تو حرف بزن و سعی کن کمکش کنی از همونایی که همیشه به خودش و بقیه میگی البته بسته به شرایطشون

نمیخواد منطقی نگاه کنی به قضیه چون اون آدم الان منطق نمیفهمه 

با منطق خودش برو جلو از دید اون ماجرا رو ببین نه از دید خودت و منطق خودت 

در طول حرف زدن هم بزار سرش رو بزاره رو شونت بزار باهات راحت باشه 

حرفات که تموم شد دیگه لازم نیس چیزی بگی بزار بینتون فقط سکوت باشه 

بزار حالا اون غرق در حرفای زده شده بشه و تو هم غرق در فکرو خیالای خودت 

بزار حالا عقربه ثانیه شمار راحت بچرخه و دقیقه ها پشت هم بگذرن

حست خوبه نه؟!

حس نمیکنی شادی؟!

معلومه که حالت و حست خوبه و احساس شادی و آرامش داری!

مگه میشه آدم ...


پ.ن:بی مخاطب یا شاید بهتره بگم این دو تا آدم اصن وجود خارجی ندارن یا اگر هم دارن به این شدت نیس 

مثه قبل شدم که....

این چند روزه یه جورایی همه چی مثه قبل شده برام و منم مثه قبل شدم .

مثه قبل شدم که دوست دارم هر اتفاقی برام میفته رو واسه دوستام تعریف کنم 

مثه قبل شدم که دوست دارم دیوونه باشم و چرت و پرت بگم 

مثه قبل شدم که از هرچیز کوچیکی خوشحال میشم 

مثه قبل شدم که دیگه اونقدرا هم بی تفاوت نیستم 

درسته بهم میگن سیب زمینی به خاطر بی احساسیم ولی خب ظاهرا فقط سیب زمینی هستم و باطنمو هم که داشت سیب زمینی میشد رو جلوشو گرفتم 

اوضاع من خوبه ولی اوضاع یه سری نه !

1.خوشحالم چون تونستم چهار تا گل بزنم و واقعا نمیتونید درک کنید که من چه حسی دارم و چه قدر به خودم افتخار میکنم :)

2.درسته همه ی نمره هام غیر از ریاضی بالای نوزده هست ولی خب معدلم فک نکنم جالب بشه 

ولی اینا فعلا مهم نیس فعلا مهم اینه که من تونستم فیزیک بالاترین نمره ی کلاس رو بیارم و بشم 19.5 تازه اونم با اون وضعی که اون هفته اینقد مهمون داشتیم و مهمونی رفتیم خیلی خوبه :)

3.یه چند روزه بچه شدم و واس همین کلا شاد میزنم :دی 

4.این دیگه دلیله شادیم نیس ینی چیزی نیس که بخوام شاد بشم 

نمیدونم میدونید یا نه یا اصن میتونید درک کنید یا نه؟

یکی از دوستام به شدت روی نیمار و لویی تامیلسون (خواننده گروه وان دایرکشن) کراش داره (ینی دوسش داره) 

دیشب مادر لویی به خاطر سرطان مرده و نیکی(همون دوستم) خبر نداشت و ما از صب مونده بودیم که بهش بگیم یا نه چون چند روزه که خودش هم چندان حالش مساعد نیست 

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودمون تصمیم گرفتیم بهش بگیم چون اگه از زبون ما بشنوه بهتره تا بره توی کانالای تلگرام و اونجا ببینه تازه ما الان پیششیم و میتونیم آرومش کنیم 

زنگ آخر با کلی مقدمه بهش گفتیم و باید میدید که چه شکلی گریه میکرد و چه قدر حالش بد شد :( 

5.فردا هم امتحان زیست داریم هم ادبیات و هم کلی کار 

تا الان که فوتبال داشت و تازه میخوام برم سراغ درس و واقعا موندم من چه شکلی میخوام زیست رو یاد بگیرم :/ وااای من اصن از زیست بدم میاد اه 

ادبیات هم خوبه مشکلی نیس کارام رو هم حالا انجام میدم 

ولی میدونین چیه از بس حالم خوبه اصن دلم نمیخواد درس بخونم و ریخت زیست رو ببینم :/ 

پ.ن: میدونم خیلیاتون نمیتونید دوستم نیکی رو درک کنید و بفهمیدش همونطور که من هم این حجم از علاقه رو به زور میتونم درک کنم ولی ازتون میخوام خواهشا حتی توی ذهنتون هم قضاوتش نکنید چون خیلیاتون که اصن دختر نیستید و یا اصن توی این سن نیستید و از همه مهم تر شما نیکی نیستید 

:)

دلم نمیاد...

چرا من نمیحوام یاد بگیرم که همه چیم رو بذل و بخشش نکنم و نزارم که همه از وسایلام استفاده کنن ؟ 

یادمه چند سال پیش که تبلتم رو گرفته بودم هم همش میدادم دست بچه ها تا باهاش بازی کنن ولی پسرعموهام اصن نمیذاشتن طرف تبلت یا گوشیشون بشی 

میدونی اصن دلم نمیومد به اون بچه ای که میگه"تبلتت رو میدی بازی کنم؟"

نه بگم و ناراحتش کنم 

یا مثلا هفتم که بودیم یادمه بعد از امتحانا دست رشته بازی میکردیم و قرار شد با جامدادی من بازی کنیم و من به جای اینکه بگم نه نمیشه اجازه دادم چون دلم میخواست به بچه ها خوش بگذره و خب نتیجش هم شد اینکه خودکارام همه شکستن :/

یا همین دوسه روز پیش که یکی از بچه ها روان نویس هام رو برداشت تا رو دستش چیزی بکشه و من هم باز دلم نیومد که بگم نه و همین باعث شد که الان شش هفتا از روان نویسام خشک بشن :// چون که نباید روی دست بکشی باهاشون 



البته ناگفته نماند که یه سری وقتا واقعا آدم زور گویی هستم و حرف باید حرف خودم باشه 

مثلا پارسال تمام طول سال رو نذاشتم که بقل دستیم ته میز بشینه :دی 

امسال هم همینطور 

البته یه کاری میکنم و یه جوری زور میگم که طرف ناراحت نمیشه و خودش میفهمه که به نفعشه تا به حرفم گوش بده :دی


ولی در مجموع اصلا دوست ندارم و دلم نمیخواد که کسی از دستم ناراحت باشه و اگه یه وخ کسی ازم ناراحت باشه و البته بدونم که ناراحتیش با دلیله و حق داره تمام سعیم رو برای برطرف کردن ناراحتیش میکنم ولی خب یه سری وقتا هم آدما الکی و بی دلیل از دست آدم ناراحت میشن که خب اونا اصن مهم نیس

ا م ی د

Designed By Erfan Powered by Bayan