1.صبح رفتم سوپری نزدیک مدرسه تا برای اردو خوراکی بخرم.
وقتی اومدم بیرون همین شکلی داشتم راه میرفتم صدای دویدن کسی رو شنیدم و احساس کردم داره بهم نزدیک میشه و یه لحظه ذهنم رفت سمت پسری که توی سوپری بود و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم یهو یکی از پشت دستش رو اورد جلوی صورتم و من هم شروع کردم جیغ زدن
بعد دوستم که هم سرویسیم هست رو دیدم که از اون ور داره میخنده و اون یکی هم دستش رو برداشته و داره میخنده
واقعا هنگ کرده بودم. نزدیک بود سکته بزنم ینی اگه دستش رو زود برنمیداشت مطمئنا من همچنان به جیغ زدنم ادامه میدادم.
مثلا راننده سرویسمون این دوتا رو فرستاده بود دنبال من یه وخ چیزی نشه:/
بعد دوستم(اونی که با دست صورتم رو گرفته بود) برگشته میگه "وااای خیلی باحال بود پیش خودم گفتم الان دستم رو بردام غش میکنی"
2.فیلم عوض شد و رفتیم فیلم"نفس" رو دیدیم.
فیلم قشنگی بود ولی تهش بد تموم شد و اشک بچه ها در اومد.
به نظرم توی این شرایط که حال خود بچه ها داغون هست نباید یه همچین فیلمی میبردنمون درسته در طول فیلم باحال بود و خندیدیم ولی آخرش بد تموم شد
یه ردیف سالن رو قشنگ ما گرفته بودیم و هی در طول فیلم از این سر به اون سر چیپس و پفک رد و بدل میکردیم و از شانسم من اون وسط بودم و هی باید من خوراکی هارو میدادم به این و اون
اینقدر خوردیم که هممون ترکیدیم
3.اومدم خونه دیدم که بابام خونس اخه کابینت ساز اومده داره براشون تخت درست و نصب میکنه و الان هم هی دارن تو سر من سر و صدا میکنن :/
تازه اتاقم رو هم مرتب کرده
هیچی رو نمیشه پیدا کرد :/