دو هفته بیشتره هی دارم به مامانم میگم برام دو تا کتاب کار هس که بگیره ولی خب...
بعد اون روز بهش میگم من فردا میخوام اونا رو دیدی نگرفتی الان معلمه کلمو میکنه!!:|بعد خیلی شیک مامانم میخنده میگه چه باحال!://(البته بماند که شانس آوردم و بهم معلما گیر ندادن)
دیشب به بابام میگم"منو باید فردا ببری مدرسه"بعد برگشته میگه"ای بابا یه روز تعطیل هم نمیذاری بخوابیما"(صبح هم بزور بیدارش کردم تا منو ببره)
کلا توجهی به کارای من ندارن.دبستان هم که بودم یادمه کارنامم رو یا خودم میگرفتم یا عمم یا...
الانشم هیچ کدوم از جلسه های مدرسه رو نیومدن (البته بابام یکی دو بار اومده)
یه روز مامانم اومده مدرسه بعد مدیرمون با من خیلی گرم سلام کرد بعد برگشت طرف مامانم میگه سلام خانم کاری داشتین؟!؟!
اون دفه سرم خورده بود به جایی و رفتم به مامانم نشون دادم که نگاه کنه ببینه چی شده بعد که نگاه کرده میگه"وااای من نمیتونم بده بابات ببینه"بعد میگه پاهام شل شد و...
بعد به بابام میگم بیا ببین (سرش تو گوشی بود)بعد بدون اینکه سرش رو بلند کنه میگه من الان نمیتونم و... (آخر سر هم نگاه نکرد!)
تولدام هم که اصن...
عکسا رو که نگاه میکنم برای داداشم تولد گرفتن اونم چه تولدی!همه دعوتن و کلی تدارک دیدن
بعد عکسای تولد من چین؟!یه دونه کیک قده کف دست که اندازه دو نفره بعد تازه نکردن از تو جعبش در بیارن ://
یه مورد دیگه هم اینه که میگن وقتی من کنکور داشته باشم قرار نیست به خاطر من مثلا عید جایی نرن یا مهمونی نرن چون به اندازه کافی به خاطر داداشم نرفتن
اینا تازه یه چندتاش بود
ینی واقعا من موندم چه شکلی این حجم از عشق و علاقه رو تحمل کنم!://