1.صبح یه حسی بهم میگفت که چون فقط یه دور خوندم قراره که امتحان اجتماعی رو گند بزنم و یه حس دیگه هم از اون ور هی میگفت خاک تو سرت کنن :/ ینی اینم نمیخوای بیست بشی؟!
ولی خب خیلی خوب دادم و به احتمال زیاد بیست میشم :)
2.برگه های ریاضیمون رو دادن و واقعا جو کلاس سنگین بود و آدم فکر میکرد اومده مجلس ختم از بس همه گریه میکردن
اولش از فکرم خندم گرفته بود ولی بعد که حرفای بچه ها رو شنیدم واقعا تو فکر رفتم و هی یه چیزی بهم میگفت این نمره حقت نبود
مثلا بچه ها میگفتن"من این همه پنج شنبه جمعه درس خوندم هرچی سوال ریاضی داشتم نشستم حل کردمو آخرشم هیچی :( این همه درس میخونم اخرش هم هیچ نتیجه ای نمیگیرم. اصن چرا درس بخونم وقتی خوندنم با نخوندنم فرقی نداره اصن درس نخونم بهتره لااقل میگم نخوندم و این شدم ولی الان چی ؟!؟ "
پیش خودم فکر میکردم چرا اونی که این همه خونده نباید نتیجش رو ببینه ولی منی که فقط یه جمعه اونم نصفه نیمه درس خوندم باید به نسبت خوب بشم ؟!
اصن چرا باید کسی که میدونم تلاشش حتی از منم بیشتره نتیجه نگیره؟!
3.برای انتخاب تیم فوتسال مدرسه بعداز ظهر موندیم و خب خدا رو شکر خیلی خوب کار کردم و مربی هم ازم خوشش اومد و اولین نفری که انتخاب کرد من بودم:))
وقتی دوتا تیم شدیم و مسابقه داشتیم میدادیم بچه ی سرایدار مدرسه هم اومد باهامون بازی کرد و وسط بازی آنچنان بهم خوردیم که منم دردم گرفت چه برسه به اون که با کتف خورده بودم تو صورتش و پخش زمین شده بود :/
ولی خب بنده خدا هیچی نگفت ولی از قیافش معلوم بود که خیلی دردش گرفته