استاد خیال

ماجراهای اینجانب..

اینجانب دیروز میخواست بره کلاس و فک میکرد ساعت 3 و ربع شروع میشه و خیلی ریلکس داشت حاضر میشد و در همون حال هم با دوست گرامش  صحبت میکرد فهمید که ای داد بیداد بدبخت شد رفت! کلاس ساعت 3 شروع میشه و الان هم 10 دیقه به 3 هست و اینجانب هنوز کامل حاضر نشده و بزور توی 5 دیقه!!حاضر شد و تند تند رفت تا به ایستگاه اتوبوس برسد.

اینجانب توی ایستگاه نشست و کد ایستگاه رو پیامک کرد تا ببیند اتوبوس کی میاد و وقتی جواب اومد فهمید هی داد بر او!! الان ساعت 3و5دیقه هست و اتوبوس 5دیقه دیگه میاد .

با اینکه راه هم زیاد بود و همیشه در حالت عادی 20 دیقه(تازه اگه تند راه بره!) طول میکشه اینجانب از اونجایی که اصلا تحمل صبر کردن ندارد تصمیم بر آن گرفت که پیاده برود.

البته لازم به ذکر است که اینجانب به جای پیاده رفتن کل راه رو که به شدت زیاد بود دویید.

اینجانب توانست رکوردی عجیب برجای بگذارد و مسیر رو در 10 دقیقه طی کند.البته جالبیه قضیه اینجا بود اینجانب همانطور که در پیاده رو درحال تقلا برای زود رسیدن بود اتوبوس رو دید که از کنارش رد شد و  اگر اینجانب کمی صبر و شکیبایی پیشه میکرد با اتوبوس میومد زود تر میرسید:(

اینجانب هنگامی که رسید توی کلاس و خواست بلند سلام و اعلام حضور کند از بس که گلویش خشک بود صدایش در نیومد.

از اونجایی که تا حالا شانس سمت اینجانب پیداش نشده و فکر کنم کلا اینجانب را  نمیشناسد وقتی کیفش را باز کرد و خواست لباس هایش را بردارد دید که شلوارش را نیاورده و آه از نهادش  بلند شد و اینجانب مجبور شد 1 ساعت تمام با شلوار لی!!ورزش بنماید.


بدترین قسمتش ورزش با شلوار جینه :(
تجربه کردم
خییلی اوضاع ناجوری بود :/
کلاس چی بود؟ورزش؟😱
آره:///
یادش بخیر :| دلم تنگ شده واسه اون روزا.قدرشو بدون :)
حتما قدرشو میدونم:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan